جشن پایان دوره تحصیلی بچه های 86

دانشکده مدیریت و حسابداری بهشتی

جشن پایان دوره تحصیلی بچه های 86

دانشکده مدیریت و حسابداری بهشتی

تقدیم به بچه های خوابگاه

سه استکان برنج  

پنج استکان ِ پر آب 

 قدری نمک 

 اول برنج را می شوییم  

بعدا پنج استکان در آن ،  آب 

 بعدا نمک 

 و بعد روی چراغ و جوش ملایم  

امشب دوباره این شکم پیچ پیچ من 

 دارد عزا به جای غذا 

 از بس که تخم مرغ شکستم ، دیگر  

مرغان خانگی هم 

 با احتیاط می گذرند از کنار من  

گاهی ناهار و شام 

 در کافه ای حقیر 

 و گاهی 

 در اتاق رفیقی 

 حس می کنم من اینجا 

 در غربت 

 درد گرسنگی را  

 من می توانم امشب  

بنشینم و بگویم   

مادر چه چیز خوبی ست !

انشاء

کتاب هست 

کلاس هست 

استاد هست 

غروب دلچسبی هم هست 

فقط من هستم... 

در این غروب فروردین نود 

جلوی چشمانم تخته سیاهی ست 

گچ 

   تخته پاک کن 

گچ را بر می دارم و خواهم نوشت  

زندگی 

        انشایم شروع شد 

می نویسم ، می نویسم ، می نویسم 

پر شد  

        پاک می کنم 

                          ناگفته های بسیار  

می نویسم ، می نویسم ، می نویسم  

پر شد 

        خسته شدم  

                          پاک می کنم  

می نویسم 

                تمام شد  

نگاه می کنم 

زیر مرگ جای نوشته هایم خالی ست 

مرگ زمان 

چهار سال گذشت 

کاش چیز های بهتری می نوشتم 

حیف دیر است 

نمی دانم چه می شود 

فردا چگونه است 

فردا را کسی ندیده است 

گرچه ما می گذریم  

راه می ماند  

غم نیست

اولین کلاس با دکتر زندیه

به خوبی و وضوح در حد 22 گیگاپیکسل! یادم میاد. اولین روزی که قرار بود تو دانشگاه برم سر کلاس رو. ریاضی 1 داشتم با دکتر زندیه. کلاس ام یک شنبه ساعت 10 بود. صبح از توحید سوار اتوبوس شدم که مسیر رو خوب یاد بگیرم. اما همون روز اول اتوبوس رو اشتباه گرفتم و به جای اتوبوس تجریش، اتوبوس ونک رو سوار شدم! نتیجه اش معلوم دیگه! مجبور شدم مبلغ نه چندان کمی رو پیاده از سازمان گوشت تا چمران و زیر پل برگردم. ساعت نزدیک 9.5 این طورا بود که رسیدم درب! پایین و با یکم ترس از محیط جدید به صعود خودم در راه رسیدن به دانشکده ادامه دادم. اول از جلو درب! کتاب خونه رد شدم و کلی خندیدم که چرا کتاب خونه این طوریه! انگار وسط کوچه کتاب خونه زده باشن. بیشتر شبیه رستوران های تو جاده شمال می موند. بماند که چقدر 3، 4 ترم توش خوش گذروندیم با دوستان.  یک ربع مونده بود کلاس شروع بشه رفتم تو کلاس. خوب یادمه که 103 بود و باز هم کلی خندیدیم که چه کلاس با حالی که با دست شویی 2، 3 متر بیشتر فاصله نداره. سه، چهار تا خانم سر کلاس نشسته بودند طبق سنت نا نوشته که می گوید! ته کلاس مال موجودات مذکر است! منم رفتم ته کلاس ردیف وسط نشستم. هر چی زمان می گذشت من می دیدم که هی خانم ها میان تو کلاس و دریغ از یک انسان هم جنس! 2، 3 دقیقه مونده بود به 10 که تصمیم گرفتم از کلاس برم بیرون و یک بار دیگه برد رو بخونم. گفتم حتما اشتباهی اومد که 20، 25 تا خانم سر کلاس هستند و من یکی تک! بلند شدم که بیام بیرون، امیر ساسان درب! رو باز کرد و اومد تو. خدایی در اون لحظه چیزی بیشتر از این نمی تونست خوشحال ام کنه. منم با خیال راحت نشستم سر جام و بعدش دکتر هم اومد تو کلاس.